مرجان صادقی: لئونارد برنستاین سه روز بعد از قتل جان اف کندی، رهبری ارکستر فیلارمونیک نیویورک را برای اجرای سمفونی شمارهی دوی گوستاو مالر به اسم «رستاخیز» را بر عهده داشت. او به جای موسیقی مرثیه، اثر مالر را انتخاب کرده بود و در توضیح آن گفته بود اثر مالر مفهومی «خیالانگیز از امید و پیروزی بر رنج جهانی» دارد. بخش اعظمی از این رنج جهانی که برنستاین از آن یاد کرده در جهان سوم اتفاق میافتد که البته قضاوت اینکه هنر چقدر میتواند این رنج را بکاهد، بر عهدهی کلمات مهیج، نتها و رنگها نیست؛ قضاوت آن با تاریخ است.
فرناز شهیدثالث نویسنده رمان «محرمانهی میلان» برای نوشتن از افراطیگری که بنمایه و ساحت شکلگیری آن در جهان سوم است استفاده کرده؛ تئو یا طاهر مهاجری افغان است که در نوجوانی بعد از حملهی تروریستی به هرات آواره میشود. او با مشقت خود را به سرزمین مادریاش ایران میرساند و سپس به یونان و بعد به اسپانیا میرود؛ یادش آمد که دیگر طاهر نیست. سالها بود که دیگر طاهر نبود. به پرستار نگاه کرد و اسمش را گفت:«تئو شایا». ص۶
نویسنده درمورد چرایی انتخاب مهاجری افغان و نه ایرانی، برای شخصیت اوّل داستانش میگوید:تئو در خراسان به دنیا آمده – در نیشابور – و خانوادهٔ مادریاش ساکن این شهر بودهاند. در زمان جنگ ایران و عراق به شهر خانوادهٔ پدریاش – هرات – مهاجرت میکنند. اما با سقوط هرات به دست طالبان، تئو تمام اعضای خانوادهاش را از دست میدهد. این موضوع به چند دلیل برایم اهمیت داشت. مهمترین نکته اینکه ما پیشینهٔ تاریخی مشترکی داریم. زبان مشترک و ریشههای فرهنگی مشترک. مرزهای سیاسی، مردم ایران و افغانستان را با هم غریبه کرده است. از طرف دیگر، دردها و زخمها و مصائب ما هم مشترک است. از جملهٔ این دردها شرایطی است که بشیاری از ایرانیان و افغانستانیها را در این سالها مجبور به مهاجرت کرده است. در این رمان یک دلیل مشترک باعث مهاجرت شخصیت اصلی از ایران و افغانستان به اروپا شده است: جنگ. و گویی جغرافیایی که انسان در آن زاده میشود، سرنوشت اوست.
عشق به عکاسی تلهای برای بمبگذاری
تئو به نمایشگاه سهروزه عکسی در میلان دعوت میشود. بعد از نمایشگاه با زنی هوسانگیز به نام نادیا، در رستورانی قرار میگذارد. غذا که سفارش میدهند نادیا برای دقایقی از او دور میشود و در همین لحظه ناگهان بمبی منفجر میشود. بمب در کیف نادیا بوده که دوربینها آن را روی شانهی تئو نشان میدهند. در فیلم اثری از نادیا نیست. او کیفش را برای مدت کوتاهی به تئو میدهد که پاشنهی کفشش را درست کند.
بمبی از ناکجا افتاده بود وسط زندگیاش. وسط سفرش به میلان. وسط نمایشگاه عکسش با آن همه مصاحبه و مهمانی و آدمهایی که میآمدند و میرفتند. حالا انگار همهچیز دود شده و به هوا رفته بود. ص ۹
تئو بعنوان عامل بمبگذاری تحت تعقیب قرار میگیرد. به نظر میرسد تئو از چیزهایی که او را از هرات شهر پدریاش فراری داده خلاصی ندارد. او برای مدعای بیگناهی خود مدرکی ندارد که به پلیس ارائه بدهد و از طرفی ماندن او در بیمارستان هم خطرناک است. برای همین فرار میکند. به نظر میرسد سوءظن به تئو حتی اگر مسئلهی دوربینهای رستوران را کنار بگذاریم، مسئلهی مهاجر بودن اوست. مهاجر در کنار مفاهیم و معانی خود، حسی از بحران را هم با خود به یدک میکشد. قائل شدن این نقش بحرانزا به خاستگاه مهاجر برمیگردد. در طول تاریخ جهان سوم فضای ملتهب و ناآرامی داشته که مردمانش را در مظان اتهام خشونتخواهی قرار دهد. برای همین است که تئو از نقش خود فراریست و خود را اهل بارسلون میبیند، نه هرات.
در جامعهشناسیِ مهاجرت با فضای سومی روبهرو هستیم که بر روی خط مرزی دو فرهنگ مبدا و مقصد ساخته میشود. در این فضا هویتی ثالث به نام «سوژهی سرگردان» شکل میگیرد. فرناز شهیدثالث در مورد شخصیت تئو و فاصلهی آن با آنچه سوژه سرگردان نامیده میشود که بواسطهی سفر اجباری خود، به مفاهیم جدیدی دست پیدا کرده افزود: «فردی که مهاجرت میکند، همراه خودش فقط یادگاریها و لوازم شخصی نمیبرد. بسیاری از داشتههای ما نامرئی هستند. حتی خودمان هم به وجودشان آگاه نیستیم. جامعهٔ میزبان هم برای خودش فرهنگی دارد و سنتی و آداب و ترتیبی. برخورد مهاجر و میزبان ممکن است به شکلهای مختلفی اتفاق بیفتد. یک شیوهٔ آن، شخصی مانند تئو است که آگاهانه تصمیم گرفته هرچه داشته پشت سر جا بگذارد و شهروند دنیای جدید شود. با این حال، ناخواسته در موقعیتی قرار میگیرد که خود را معلق میبیند و سرگردان. و این البته برای شهروند این روزگار عجیب نیست. وقتی به شخصیت پردازی تئو فکر میکردم، نزدیکترین اسطوره به او را اسطورهٔ «یهودی سرگردان» دیدم.
بیزاری از موطن
عهد کرده بود که هیچوقت به پشت سرش برنگردد. به هرات و نیشابور. هیچوقت. حتی اگر بمیرد. ص۲۹
بیزاری از موطن در تئو بیداد میکند. او ریشهی این بیزاری و دوریجویی را در تصاویر خشن و مرگومیری میبیند که زندگی پرنشاطش را از بین برده.
حالا به مرگی بیافتخار نزدیک بود. نزدیکتر از آنکه بخواهد به زیبایی منومنتاله و آدمهای جاودانهاش فکر کند. ص۳۹
به نظر میرسد تئو بعنوان یک مهاجر برای بدل شدن به یک شهروند معتبر و قانونی در کشوری اروپایی، ناخوداگاه ارادتش را به کشور مادریاش کم کرده و آن را کشور دوم و یا تابع در نظر میگیرد. امّا کمکم، مخصوصاً در یکسوم پایانی رمان این بیزاری بطور ضمنی رنگ میبازد. مواجههی تئو با سیلویا وقتی از وطن خود حرف میزند و جایی که روبرتو او را «بیچاره» خطاب میکند اول برساخت اجتماعی و سپس هویتی تئو را دچار شک میکند. این تردید در سیلویا بعنوان کسی که در این بمبگذاری دخیل است نیز دیده میشود.
نویسنده در مورد دید انتقادی در مورد مسئلهی هویت به آنچه بدیهیات تلقی میشود اضافه کرد:موضوع هویت، بسیار پیچیده است و ابعاد مختلفی دارد. همهٔ ما آگاهانه یا ناآگاهانه با این هویت دست به گریبانیم. در رمان هم قرار نیست پاسخی برای این پرسش که هویت چیست ارائه شود. فکر میکنم بیشتر طرح سؤال است که ما تا کجا میتوانیم خود جدیدی بسازیم. یا اینکه تا کجا میتوانیم گذشتهمان را – خانواده و دین و تصاویر کودکی و … – پس بزنیم. اما از طرف دیگر تجربهٔ مهاجرت کمک میکند تا ما با خودمان صریحتر مواجه شویم.»
بیشتر بخوانید:
بردلی کوپر، «استاد» را کارگردانی و بازی میکند
دختری که طالبان زندگیاش را تغییر داد
«خاطره کوچ» روایتی از تبعیدیان، پناهندگان و مهاجران بیسرزمین
آغاز دور تازهای از سرگردانی در پایان
مخاطب برای شخصیت تئو و مخمصهای که در آن افتاده پایان تلخی متصور نیست. او میداند تئو همراهی دوستانش را دارد و ورود غیرمنتظرهی عشقی پرهیجان. مضمون رمان، بحران ساختهی بشر است که مفهوم وطن را دچار تغییر و تزلزل میکند. مخاطب با ناتمامی عمدی در پایانبندی رمان روبروست و حضور فعال تئو بعنوان یک عکاس در معرض هویتی جدید دیگری که شاید اینبار منفعلانه باشد. «وطن» بطور مداوم تئو را به جهتها و سرزمینهای گوناگون پرت میکند، هویتش را قطعهقطعه میکند و باز در ترکیبی نو پیوند میدهد. نویسنده مخاطب را نه تنها در برابر نسخهی اصلی مفهوم وطن بلکه در زمان بازتعریف میکند.
او در مورد پایان محرمانه میلان میگوید: «در طرح اولیه پایان دیگری برای تئو در نظر داشتم. اما وقتی ماجرا و شخصیت تئو جزئیات بیشتری از خودشان نشان دادند، دیدم پایانی که من در نظر گرفته بودم نظر من است، نه محرمانهٔ میلان. این بود که طرح رمان هم بازنویسی شد. بله، تئو مجبور میشود هویت جدیدی اختیار کند تا زنده بماند. مجبور است رضایت بدهد که عکاسی را کنار بگذارد. مجبور است از خاک اروپا بیرون برود، و البته فکر نمیکند در ایران یا افغانستان هم اوضاع بهتری در انتظارش باشد. شاید این فرار یا سرگردانی تا دم مرگ همراه تئو باشد. دستکم با بسته شدن پروندهٔ محرمانهٔ میلان، دور تازهای از سرگردانی برای او آغاز شده است.»
۵۷۲۴۵