ببینید/ چگونه یاد گرفتم که دیگر بنای یادبود نسازم !

اولین شب عید بود و شانزده ساله بودم مدتها بود که تندیسی در حیاط کلیسا توجهم را جلب کرده بود که به هیبت زنی محجبه و فرزندی وفات‌یافته بر دست بود که براثر انفجاری در حیاط‌کلیسا، ترکشی نیز درست و دقیق به قلب زن اصابت کرده بود که تا مدتها بعد فکر میکردم نمادی از حضرت مریم مقدس و فرزندش عیسی مسیح‌(ع) است، شاید چون تسلطی به تاریخ معاصر و توان فهم کلمات عبری یا ارمنی نوشته در پای آن را نداشتم فقط صرفا عدد (1915 )آن برایم قابل خواندن بود و نه‌ قاعدتا درک کردن . شب اول عید و دقیقا زمان سال تحویل دو کشیش از اصفهان برای بردن اثاثیه مذهبی سالم مانده‌اشان از جنگ ، به کلیسا آمدند و طبیعتا صدای انفجارهای دشمن آنها را دچار واکنش های طبیعی میکرد که ما دیگر بِدانان در این شش ماه محاصره کاملا عادت کرده بودیم ، بهرحال وجود آنان در این شب سال تحویل ودر این موقعیت جنگی برای امثال من کوچک‌سال مدافع شهر در اولین عید بدور از حضور خانواده ، بسیار دلگرم کننده بود ولی آنان در واقع فقط و فقط آمده بودند تا اثاثیه ببرند و بعدها این خاطره به شکلی در رمان (شطرنج با ماشین قیامت) من جریان پیدا کرد بخصوص وقتی در همان دور.. ... ادامه مطلب