تابوتی که در زندگی به دوش میکشیدم/ قصهی مردی از دنیابریده
مرجان صادقی: «دریغا پنجاه زمستان از زندگی من گذشته و حالا بر این باورم که هنر همانند ناقوسی زنگار خورده همیشه آویخته است بر تابوتی که در زندگی به دوش میکشیدم؛ میخواهم در آن بیاسایم و دیگر جرنگجرنگش را نشنوم. ص ۷» «جمالالدین برخلاف پدرش به کار دکانداری مشغول نشده و هنر را پیشهی خود کرده. امّا سرخوردگی و شکستهای پیدرپی رمق ادامه را از او گرفته. تنهاست و این دوری خودخواسته از دیگران او را به در نظر خویش شکستخورده میبیند. آنچنانکه بیان کرده: لذتی وافر از مرور فلاکتم میبرم. من در شناخت سرنوشت خویش شکست خوردم. ص۸» مهدی جواهریان بیشتر بخوانید: جنازه پدری که با سیل از خاک بیرون میزند، آغاز یک روایت است رگ کودک و مرفینهای گمشده/ داستانهای یک نویسنده از روزهایی که پرستار بود روایت غریب زنی از فضای سخت، صنعتی و مردانه حکایت نهنگ و مایع مقدس سیاهرنگی به نام نفت با انتخاب درست زبان داستان کار مخاطب را در تصور و تجسم دوران قاجار راحتتر و گاهی در فهم جملات و کلمات به گوشناآشنا دچار مشکل میکند. به نظر میرسد حرکت بر لبهی این زبان و نثر مسجع انتخاب هوشمندانهایست. زبان در «درخت خو.. ... ادامه مطلب